زندگی یعنی مرگ آرزوهای دست یافتنی!
رگباری از خاطره ها !
زندگی یعنی یک ردیف واژه های مسلول که به دیوار حقیقت مصلوب گشته اند
من تسلیم نشدم! فقط دیگه حرفی واسه گفتن ندارم
در کوچه ای پر از برف به انتهای کوچه خیره شده ام و به تبسم های عابرانی یخ زده می اندیشم که در زیر برف مدفون شده اند
تمام حرف ها و آرزوهای قشنگ در زیر برگ های خشک شده ی یک درخت میانسال له شدند و خاطره ها در کوچه ای پر از صداهای انبوه ذهن دخترکی را به درد می آورند
هر وقت قادر شدم به اتفاقایی که قراره بعد از خودکشی کرذنم بیفته فکر نکنم یعنی کاملا آماده ی خودکشی هستم:)
با این تفاسیر من هیچوقت آماده نیستم